.... خاضعانه خاشعانه ...
باز منم...
آری من...
من... که یاد تو در قلبم رخنه کرده
و جایی که تو در آن سکنی کنی...
تعیین و حدود برای آن کفرست
امشب چون موسی برای سخن گفتن بیشترِ با تو
از چوب دستی تا برگ درختان و گوسفندانم برایت می گویم
تو نیز بمان و مرا از چوپانگی به دلدادگی مقام بده
سخن گفتن با تو دارای تضادی بس شگرف ست
ساده اس وقتی به تو می نگرم و چون تو را مخاطب می کنم
دشوارست وقتی خود را در برابرت تجسم می کنم
زیرا سزاوار است تمام وجود ندا دهنده ی تو...
از هم پاشیده و محو گردد...
گاهی آرزو میکنم در جای طور حلاجی شده ی
موسی بودم و با درخواست عده ای...
با تجلی تو متلاشی میشدم
اگر من در حیاتم چون طور موسی یک بار هم از هم نپاشم
و اگر انسانی در حیاتش نسیم تجلی تو، او را دگرگون نکند...
چ حسرتی و چ بد عاقبتی دارد
امشب...
آمده ام تا نادانیم را جبران کنم
عارفانه عاشقانه...
این عبارات مستحق من نیست...
شناخت و محبت تو چون منی را نشاید
پس تو من را دگرگون کن تا برای آن شایستگی یابم...
من نیز الفاظم و خود را در هم میشکنم
خاضعانه خاشعانه...
آری این لغات چون منی را باید
امشب مرا در جای نوح نبی بنشان
تا هرچه مانع بین من و توست
را نفرین کنم ...
و تو نیز آنان را چون کافران...
در سیل اجابت خود غرق کن...
و من را در کشتی الطاف خود جای بده
تا ب سوی تو و آنچه برایم می خواهی روان باشم
عاشقانه عارفانه